گفت: نه بامن بیاین من می رم غذای عراقی ها را می‌آرم.
تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 177
بازدید دیروز : 97
بازدید هفته : 384
بازدید ماه : 2714
بازدید کل : 72728
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 177
:: باردید دیروز : 97
:: بازدید هفته : 384
:: بازدید ماه : 2714
:: بازدید سال : 22912
:: بازدید کلی : 72728
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

خاطره

چندنفر بودیم؛ من و برادرم حمید، مجتبی امینی و خدامراد امینی.قایق سوراخی داشتیم. وقتی به آب می انداختیم، یكی باید مدام آن را باد می‌كرد و گرنه غرق می‌شد. شب آن را به آب انداختیم و سوار شدیم. آن سوی رودخانه باد آن را خالی كرده آن را زیر گل و لای كنار رودخانه پنهان كردیم.

كارمان این بود كه در جاهایی كه رفت و آمد عراقی ها بیشتر بود مین بگذاریم یا زیر شعارهایی كه روی دیوار می‌نوشتند در جواب شعاری بنویسیم. اگر موتور یا خودرویی می‌دیدیم از آن برای كاشت تله های انفجاری استفاده می‌كردیم.

كارمان كه تمام شد، ظهر شده بود. غذایمان كنسروهای لوبیای مربوط به سال 1970 ارتش بود.خیلی بد مزه و بدبو بود.

مجتبی امینی گفت: من كه این رو نمی‌خورم.

گفتم:شوخی نكن چاره ای نیست باید همین رو بخوری.

گفت: نه بامن بیاین من می رم غذای عراقی ها را می‌آرم.

كنار ریل راه‌آهن خرمشهر، جایی كه ریل پیچ داشت، خانه‌ای بود كه سروصدای بیش از صدتا عراقی از این خانه می‌آمد، با صدای بلند عربی صحبت می‌كردند. پشت ریل كه مسلط بود به در خانه، سنگر گرفتیم.

مجتبی تفنگش را روبه جلو گرفت، به حالت تهاجمی و مستقیم رفت داخل خانه. گفتیم الان سروصدای عراقی ها بلند می‌شود و بیرون می‌ریزند. چند تا مین جلوی در خانه كار گذاشتیم. برنامه این بود كه وقتی عراقی ها پشت سرش بیرون می‌آمدند، تعدادی از آنها می‌رفتند روی مین، بقیه هم دقایقی می‌ترسیدند بیایند بیرون و ما فرصت فرار پیدا می‌كردیم. یكدفعه دیدم مجتبی تفنگش را انداخت روی دوشش، قابلمه غذا را برداشته و از خانه بیرون آمد. دویدم جلو، دستش را گرفتم كه روی مین نرود. قابلمه غذا را برداشتیم و رفتیم آن طرف‌تر نشستیم. یك آبگوشت سیر داخل خرمشهر خوردیم.




:: موضوعات مرتبط: خاطرات طنز در جبهه , ,
:: بازدید از این مطلب : 886
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.